کد مطلب:235166 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:353

کاروان در غدیر خم
شهر در آن سپیده دم ابری همچون سایه هایی به نظر می رسید... خانه ها سایه ی خویش را از دست داده بودند و هاله ای از غم و اندوه كوچه ها را دربرگرفته بود... به ویژه آن كوچه... همانجایی كه شتران بر زمین زانو زده بودند تا كسانی را بر دوش بكشند كه از سر اجبار قصد سفر داشتند.

مردی پنجاه ساله به همراه فرزندش كه همچون سایه او را دنبال می كرد، وارد مسجدالنبی شد. آسمان لبریز از ابر بود و اشك در دیدگان آن مرد مدنی حلقه زد. فرا روی قبری كه واپسین پیامبران را دربرداشت، ایستاد. مردی كه جامه ای سپید بر تن داشت، همچون ابری محزون به نظر می رسید. كسانی كه این صحنه را مشاهده می كردند، اشك های نواده ی محمد (صلی الله علیه و آله) آنان را متحیر ساخته بود! گویی حزن و اندوه جویباری بود كه در فصل خزان روزگار جاری است... علی بوی عنبر نبوت را استشمام می كرد...به دیوار تكیه كرد تا برخیزد... گاهی به عقب برداشت و بار دیگر به آن قبر طاهر نگریست. گویی ریشه های وجودش در آن خاك ریشه دوانده بود. همان جایی كه محمد با آرامش در آن چشم از جهان فرو



[ صفحه 80]



بسته بود. مردی از سجستان پیش آمد و گفت: - سرورم! امری كه به سوی آن رهسپارید مباركتان باشد. - مرا واگذار... من از جوار جدم رسول خدا خارج خواهم شد و در دیار غربت از دنیا خواهم رفت. [1] .

آن مرد متحیر شد و در اعماق جانش این تصمیم خطور كرد كه این مرد را همراهی كند تا خود شاهد باشد كه پیشگویی ها چگونه به تحقق می پیوندد. محمد دست كوچكش را بر دوش پدر نهاد و پدر ایستاد... گویی خونی جدید در اعماق وجودش جریان یافت و امیدی در وجودش جوانه زد. فاطمه تمامی این حوادث را مشاهده می كرد. چیزی او را به برادرش پیوند می داد... نه فقط احساسات برادری، بلكه از ده سال پیش بی پدر می زیست. همان روزی كه پدر را دستگیر كردند و دیگر بازنگشت و مادرش نیز هنگامی كه او كودكی بیش نبود، از دنیا رفت. فاطمه در حالی ایستاد كه در برابرش جنایات روزگار فرومایه، مجسم می شد كه چگونه محبوبانش را می ربود. گویی گذر سال ها و روزگار گرگ های سرمستی بودند كه هرچه را در رؤیا می پروراندند، می ربودند، در حالی كه در كمال امنیت و آرامش در دشت سبز و خرم مشغول چریدن بودند.



[ صفحه 81]



خشمی مقدس در قلبش به خروش درآمد، در آن بخش تپنده ای كه تمامی جهان خلاصه می شود. امام با دستش مرقد مطهر را لمس كرد و برخاست و فرزندش را كه خداوند در كودكی حكمت را بر او ارزانی داشته بود، در آغوش گرفت: - من به تمامی موكلان و اطرافیانم سفارش كرده ام كه گوش به فرمان تو باشند و تو را به مورد اطمینان ترین یارانم شناسانده ام. [2] .

شتران برخاستند و كاروان نظم گرفت و كشتی های صحرا به سوی جنوب و به طرف مسجدالحرام رهسپار شدند. هنگامیكه كاروان سرزمین «ثنیات الوداع» را درمی نوردید، مرد مدنی به پسرش گفت: - دوست هر كس، خرد او و دشمنش، نادانی اوست. [3] .

- والاترین خردمندی، خویشتن شناسی است. [4] .

- از جمله نشانه های فقه و ژرف اندیشی چند چیز است: بردباری، دانش و سكوت. سكوت، دروازه ای از دروازه های حكمت و فرزانگی است... سكوت محبت آور است... و راهنمای نیكی هاست. [5] .

یاسر، خادم امام پیش آمد و گفت: - وحشتناك ترین مواضع انسان در سه جاست: هنگامی كه زاده می شود و



[ صفحه 82]



نوزاد از شكم مادر خارج می شود و چشم به جهان می گشاید و هنگامی كه از دنیا می رود و با چشمان خود آخرت و اهل آن را مشاهده می كند و آن روزی كه برانگیخته می شود و چیزهایی را می بیند كه در دنیا مشاهده نكرده است. خداوند بر یحیی (علیه السلام) در چنین جایگاه هایی سلام و درود فرستاده و هراس و وحشت او را تسكین داده است، «و سلام علیه یوم ولد و یوم یموت و یوم یبعث حیا» [6] [سلام خداوند بر او باد آن روزی كه زاده شد و روزی كه از دنیا رخت برمی بندد و روزی كه برانگیخته خواهد شد.] نسیم های شمالی كه صدای ناله ی شبانی را كه از روزگار گلایه مند است دربرداشت، وزیدن گرفت. كاروان وارد گستره ی بیابان ها گردید. تا اینكه به غدیر خم رسید. مسافران بار خویش را در نزدیكی چشمه ساری قرار دادند كه آب آن، از زیر صخره ای بیرون می جوشید و در بیابانی وسیع جاری می شد و درختان نخل در اثر توقف مسافران و خوردن خرما در آن بیابان روییده بود. [7] .

قرص كامل ماه از فراز تپه های دوردست نورافشانی می كرد. مردی كه نزدیك پنجاه سال داشت، با انگشت گندمگونش اشاره كرد: - اینجا جای پای رسول خداست. همانجا كه فرمود: «من كنت مولاه،



[ صفحه 83]



فعلی مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه... [8] » خاطرات گذشته زنده شد... و مسافران در حالتی از خشوع فرورفتند. گویی آنان به فریادهای رسول آسمان در این مكان گوش فرامی دادند... همچنان آن سخنان مقدس در فضا می پیچید. همچنان جبرئیل این كلام خداوند را تلاوت می كرد كه: «الیوم أكملت لكم دینكم و أتممت علیكم نعمتی، و رضیت لكم الاسلام دینا [9] « [امروز دینتان را كامل و نعمت خویش را بر شما تمام نمودم و پسندیدم كه اسلام یگانه دینتان باشد] . علی به خواهر خویش كه به ماه خیره شده بود - ماهی كه فراسوی تپه های دوردست، جای گرفته بود - رو كرد و گفت: «از پدرم و او به نقل از جدم امام صادق (علیه السلام) شنیدم كه خداوند حرمی دارد و آن مكه است و رسول خدا حرمی دارد كه مدینه است و امیرالمؤمنین حرمی دارد كه همان كوفه است و ما نیز حرمی داریم كه همان شهر قم است. زنی از فرزندان من، به نام فاطمه در آن مدفون خواهد شد. هركس آن را زیارت كند، بهشت بر او واجب می شود.» كودك به عمه ی خویش رو كرد كه همچنان به ماه خیره شده بود و در اندیشه و در حالتی همچون نماز غوطه ور شده بود و در جای خویش خشكش زده بود... در حالی كه نسیم شبانگاهی با كناره های جامه اش كه



[ صفحه 84]



گندمگونی صحرا را لمس كرده بود، بازی می كرد. در آن سرزمین پر بركت از جهان خداوند... آبشاری از نماز جاری شد و كلمات حمد و ستایش آفریدگار آسمان و زمین در تاریكی غروب به خواب رفته می درخشید و اندك اندك ستارگان در آسمان نمایان شدند. برخی به پیدا كردن هیزم پرداختند و به همراه شكسته شدن شاخه های خشكیده، سكوت شب نیز شكسته می شد. دیری نپایید كه در دل تاریكی ها دو آتش برافروخته شد، یكی برای پختن غذا و دیگری برای نوربخشی و گرما. و دختر بچه به سوی انباشته های شنی رفت كه بادها آن را به وجود آورده بود تا آن را صحنه ای برای بازی كودكانه ی خویش قرار دهد.



[ صفحه 85]




[1] اعيان الشيعة، ج 2، ص 122.

[2] حياة الامام الرضا، ج 2، ص 287.

[3] الكافي، ج 1، ص 11، وسائل الشيعة، ج 11، ص 161.

[4] اعيان الشيعة، ج 2، ص 196.

[5] الكافي، ج 2، ص 24.

[6] نورالابصار، شبلنجي، ص 140، مريم (19):118.

[7] الطريق الي غدير خم، كمال السيد، ص 9.

[8] همان.

[9] مائده (5):3.